29تا30 ماهگی
قصه آرمیتا ومدرسه دختر کوچکی بود به نام آرمیتا که دو سال ونیمش بود.این دخترک مهربان همیشه دوست داشت بره مدرسه هر روز به مامان وباباش میگفت میخوام برم مدرسه معلمم با دوستام منتظرند میخوام برم درسام بخونم نقاشی بکشم این کار هرروز دخترک بود.کیفش وکولش میزد میرفت توی حیاط میچرخید چند لحظه بعد در میزد . سلام میکرد میومد داخل میگفت : من خسته ام از مدرسه میام مامان برام خوراکی بیار میخوام مشقام بنویسم معلمم ناراحت میشه دخترک خیلی هیجان زده و خوشحال میشد وقتی مامانش به حرفش گوش میکرد واقعا تصورمیکرد از مدرسه اومده کلی...
نویسنده :
مامان
11:20